جدول جو
جدول جو

معنی زبان گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

زبان گرفتن
(کَ دَ)
لکنت افتادن بر زبان. (آنندراج). لکنت زبان. (ناظم الاطباء). گرفتن زبان. بعضی حروف را از مخارج آن اداء نتوانستن مانند دال بجای ذال و لام بجای راء و غیره:
چو دم شکوه زبانم ز خجالت گیرد
شرم زور آورد و راه شکایت گیرد.
ملک قمی (از آنندراج).
، زبان گرفتن در اصل آن است که مردی را از فوج دشمن بدست آرند و استفسار احوال فوج وی از آن نمایند. (ارمغان آصفی) (آنندراج). شخصی از لشکرغنیم گرفتن برای تحقیق احوال. (فرهنگ رشیدی). خبردار شدن از احوال مخالف. (ناظم الاطباء) :
از ترک تاز عشق شکایت چسان کنم
کین لشکر ازسپاه من اول زبان گرفت.
صائب.
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صدقی زبان شوخی تقریر میگرفت.
میرزاجلال اسیر (از آنندراج).
، در تداول عامه، کودک را با گفتاری مهربان یا نقل افسانه از گریه و خواهش بازداشتن و با گفتارهای خوب آرام کردن، در تداول عامه، ناله و زاری کردن در مصیبت به آواز بلند و بیان محامد و محاسن مرده را نمودن. (ناظم الاطباء). برای مرده نوحه گفتن. رثاء او کردن. با زاری کلماتی گفتن درباره او نوحه سرایی کردن. ترثیه. رثاء. ندب. ندبه. نوحه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان گرفتگی
تصویر زبان گرفتگی
زبان گرفته بودن، لکنت زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان گرفته
تصویر زبان گرفته
کسی که هنگام حرف زدن زبانش می گیرد، الکن، کنایه از خاموش، ساکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان گرفتن
تصویر جان گرفتن
کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز گرفتن
تصویر باز گرفتن
پس گرفتن، واپس گرفتن، چیزی از کسی گرفتن، چیزی به چنگ آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ / نَ دَ)
آهسته رفتن و کاررا به تأمل کردن. عنان بازکشیدن. (از آنندراج) ، دست در عنان زدن کسی به قصد متوقف ساختن اسب و سوار. از حرکت بازداشتن اسب و سوار با گرفتن دهانۀ عنان. متوقف ساختن اسب و سوار را:
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.
اسدی.
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.
سعدی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی.
نمی تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان.
سعدی.
، دست در عنان کسی زدن بقصد دادخواهی به او:
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد.
سعدی.
، جلوگیر آمدن: عنان عطا مگیر. (کلیله و دمنه).
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبائی زبونست.
سعدی.
، عنان به دست گرفتن. هدایت کردن:
بس که میجویم سواری بر سر میدان درد
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
، در اختیار گرفتن. مستولی شدن. به دست آوردن زمام اختیار:
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه.
خاقانی.
غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
زن کردن. ازدواج. تأهل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنی را به عقد ازدواج درآوردن. زناشویی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زن و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مجازاً عیب گرفتن و طعنه زدن. (فرهنگ نظام). طعنه زدن و استهزا کردن. بدین معنی کلاغ گرفتن نیز بیاید. (آنندراج) :
سنگ عبرت بر دل درویش هستی خواه زن
زاغ حسرت بر دل دیندار دنیاخواه گیر.
(منسوب به حافظ)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
باد در سر کردن. باد در سر گرفتن. متکبر شدن. مغرور شدن. رجوع به باد شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ عَ)
گمرک، خراج، راهداری گرفتن
لغت نامه دهخدا
(مَسْیْ)
بار از گردۀ ستور پایین آوردن. (ناظم الاطباء: بار). رجوع به آنندراج شود، بمجاز، بچه زادن:
چو تنگ آمدش وقت بارافکنی
برو سخت شد درد آبستنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باژستدن. باج گرفتن. و رجوع به باژ و باژگاه شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ ئو لَ)
مرکّب از: ب + زبان + گرفتن، برداشتن بزبان. بزبان آوردن:
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان بزبان چون خبر گرفت مرا.
صائب (از بهار عجم)،
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
رخصت یافتن به تکلم. (فرهنگ رشیدی). اذن یافتن و رخصت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رخصت تکلم یافتن. (بهارعجم) :
زبان یافت گوینده اندرسخن
بدو گفت کای شاه تندی مکن.
اسدی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(ءِ شُ دَ)
تیره شدن. در چشم بیماری پدید آمدن. و رجوع به غبار آوردن شود:
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پردۀ چشمم غبار میگیرد.
صائب
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لکنت داشتن و لکنت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
الکن و گنگ و آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). شکسته زبان. الثغ. الکن. ابکم:
مرغان زبان گرفته یک سر باز
بگشاده زبان سوری و عبری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
خوار شمردن. بخواری با کسی رفتار کردن. اهمیت ندادن. احترام نکردن: آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). یاقوت ملک چون این سخن بشنید گفت او مرا زبون گرفته است. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
- زبون نگرفتن، خرد نشمردن. خرد نگرفتن. تحقیر نکردن چیزی را. بی توجهی نکردن. رعایت کردن: یا واگذارم چیزی را از آنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام از عهد و میثاق الهی به آن طریق که بازگردم از راهی که به آن راه میرود و کسی که زبون نمی گیرد امانت را... ایمان نیاورده ام به قرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
، مقهور ساختن. تحت تسلط و غلبۀ خود درآوردن. رگ خواب دیگری را بدست گرفتن. سوار کسی شدن: اماشرط سالاری بتمامی بجای آوری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). یک چند میدان خالی یافتند و دست به رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ضَ)
همتراز و همسنگ باد محسوب کردن. برابر و همتراز باد بحساب آوردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ ئو)
مرکّب از: ب + زبان + گفتن، تصریح کردن. بزبان آوردن:
بر فلکت میوۀ جان گفته اند
میشنوش کآن بزبان گفته اند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ حَ)
بر زبان افکندن. (آنندراج) :
دشمن ز کینه جویی من صرفه ای نبرد
چون شمع سوخت هرکه مرا بر زبان گرفت.
سالک (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ رِ تَ / تِ)
زبان گرفته بودن. گیر داشتن زبان. لثغت. لکنت. کندی زبان
لغت نامه دهخدا
زندگانی یافتن، قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی، جنبان شدن پس از افسردگی: (مار افسرده در آفتاب جان گرفت)، جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی، کشتن قتل. یا جان گرفتن خاطرات کسی. بیاد او آمدن آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبار گرفتن
تصویر غبار گرفتن
پر کردن غبار فضایی را، تیره شدن چشم بیماری در چشم پدید آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان گرفتگی
تصویر زبان گرفتگی
لکنت زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ گرفتن
تصویر زاغ گرفتن
عیب گرفتن طعنه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن گرفتن
تصویر زن گرفتن
زنی را به عقد ازدواج در آوردن زناشویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان گرفتن
تصویر جان گرفتن
((گِ ر تَ))
زندگانی یافتن، نیرو گرفتن پس از بیماری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاغ گرفتن
تصویر زاغ گرفتن
((گِ رِ تَ))
طعنه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنان گرفتن
تصویر عنان گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
مهار کردن، رام کردن
فرهنگ فارسی معین
قدرت تکلم یافتن، زبان در آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی